فیلم و سینما

جدیدترین خبرها ، معرفی فیلم ها ، نقد فیلم ، معرفی سریال های آمریکایی و ...

فیلم و سینما

جدیدترین خبرها ، معرفی فیلم ها ، نقد فیلم ، معرفی سریال های آمریکایی و ...

سوئینی تاد : آرایشگر شیطانی خیابان فلیت

 

Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street

آوازه نمایش‌های سوندیهم سال‌هاست که نام او را در محافل هنری مطرح کرده، اما با وجود جوایز زیادی که چه در آهنگسازی و چه در ترانه‌سرایی ازآن خود ساخته، چندان مورد توجه صنعت سینما قرار نگرفته است. شاید دلیل واضح آن برداشتی کلی ست که منتقدان همواره از کارهای او داشته‌اند. آن‌ها معتقدند که آثار سوندیهم به جای آن‌که با تماشاگر ارتباط احساسی برقرار کند و با قلب و عواطف او پیوند بخورد عقلش را مخاطب قرار می‌دهد. «موسیقی کوچکی برای شب» و «اتفاق بامزه‌ای که در راه فروم افتاد ...» دو فیلم ساخته شده بر اساس موزیکال‌های او هستند که آثار ناموفقی در عرصه سینما محسوب می‌شوند. برخی از تماشاگران متعصب و قدیمی برادوی، که با این نمایش اصیل آشنایی دارند قطعا از دخل و تصرف تیم برتون در ترانه‌ها و حذف و تعدیل برخی آهنگ‌های خاص و اصلی آن گلایه داشته باشند!

 

نمایش «سوئینی تاد» با ایجاد تغییرات بنیادین درام اصلی را شکل می‌دهد، اما نمی‌تواند همه خاطرات به یادماندنی و عالی آنجلا لانزبری را در نقش خانم لاوت تصویر کند. اما فیلم «سوئینی تاد» بدون هیچ تناقض و محدودیتی میان کاراکترهایش ارتباط منطقی و سازمان‌دهی شده‌ای برقرار می‌کند، همه شخصیت‌ها سرزنده و پرجنب و جوش‌اند. از طرفی با وجود همه این برتری‌ها، طراحی بی‌نقص لوکیشن‌های قصه و نبودن مجال نفس کشیدن برای تماشاگر و تفکر در موضوع و مضامین آن، نوعی خفقان و ترس ناشی از بودن در فضاهای تاریک را به او القاء می‌کند.
برتون در آخرین فیلم‌اش از تصنعات، توازن‌های کلاسیک و حتی پرواز تخیل به شدت اجتناب کرده و سعی کرده تا آن را با سبک خاص خودش سازگار سازد، اما با مهارت، هسته سیاه داستان کینه‌جویی آرایشگر فقیری را بسط و گسترش می‌دهد که برای انتقام از قاضی فاسد و رشوه‌خواری که تمام زندگی‌اش را به تباهی کشانده از او یک قاتل شوم و قسی القلب می‌سازد. فیلمنامه این فیلم برگرفته از یک داستان واقعی ست که در اروپای قرن هجدهم اتفاق افتاده، اما در اواسط قرن نوزدهم بود که به عنوان یک داستان ادبی در میان مردم جا افتاد و رواج پیدا کرد. «سوئینی تاد» در قالب درامی نمایشی به روی صحنه رفت و در سال 1973 سوژه کریستوفر باند شد، نماشنامه‌ای که سوندیهم را مصمم به ساخت موزیکالی بر اساس آن کرد.
سوئینی تاد (جانی دپ) مجرمی فراری ست که از زندانی در استرالیا گریخته است. او به همراه آنتونی (جمی کمپبل بوور) سوار بر کشتی روی آب‌های رود تایمز به سمت لندن می‌رود؛ شهری که آن را مسلخ آرزوهایش می‌داند. عبارت تلخ و کنایه‌آمیز او در طول سفر که: "هیچ جای دنیا مثل لندن نیست" بی‌پرده و قاطعانه از شهری می‌گوید که قرار است 117 دقیقه فیلم را در کوچه پس کوچه‌های تاریک و نمناک آن بگذرانیم. دانته فرنی طراح تولید فیلم در درک محیط و فضای داستان، بازسازی آن و طراحی دکور بسیار موفق عمل کرده و ما را به محله‌های فقیرنشین با کوچه‌های تنگ و تاریک و نیمه ویران و ساختمان‌های محقر و رنگ و رو رفته می‌برد که به نوعی تداعی کننده فیلم‌های ژانر وحشت هالیوودی در سال‌های نخستین پیدایش آن است و به جرات می‌توان گفت این بار برتون فیلمی ساخته که تا حد زیادی به فیلم‌های سیاه و سفید واقعی نزدیک است. صحنه‌های خارق‌العاده و بی‌نظیر فرنی، پس‌زمینه‌های سی‌جی‌آی، دوربین داریوژ ولسکی، طراحی لباس کالین به همراه چهره‌پردازی رنگ پریده و بی‌روح او همه و همه با هم هماهنگ شده‌اند تا داستان را به همان فضا و زمان خاص قصه ببرند؛ حتی فیلمبرداری تنها به طیفی از رنگ‌های تند و سنگین مثل قرمز اجازه مانور داده شده تا برجسته‌سازی آن‌ها دنیایی را با تشدید سایه‌های خاکستری، آبی و سیاه و سفید خلق کند...
سوئینی تاد بعد از 15سال به شهرش بازگشته تا انتقام سال‌های ازدست رفته زندگی‌اش را از قاضی تربین (آلن ریکمن) بگیرد، کسی که برای دزدیدن همسر و دختر زیبایش در دادگاه او را محکوم به اتهامی بی‌پایه و اساس و دروغین ساخت و سال‌ها او را اسیر سلول‌های تاریک زندان کرد. سوئینی به محله قدیمی‌اش بازمی‌گردد و در اتاق غمزده، تاریک و نمور بالای مغازه‌ای مستقر می‌شود که خانم نلی لاوت (هلنا بونهام کارتر) صاحب‌خانه قدیمی هنوز آن‌جا را اداره می‌کند. سوئینی پس از شنیدن خبر بیماری افسردگی همسرش لوسی و خودکشی او عزمش را جزم می‌کند تا قاضی تربین را که اکنون به دختر جوان‌اش جوآنا (جنی ویستر) علاقه‌مند شده به قتل برساند. جوآنا برحسب اتفاق مورد توجه آنتونی قرار می‌گیرد، به او دل می‌بازد و با او تصمیم به فرار می‌گیرد و این شروع جنایت‌هایی را در پی دارد که قبل از هرکسی دامن آدولف پیرلی (ساشا بارون کوهن) را می‌گیرد، اما ماجرا به یک دوئل موزیکال کشیده می‌شود تا مشخص شود چه کسی در لندن بهترین، دقیق‌ترین و سریع‌ترین اصلاح را انجام می‌دهد.
کوهن در نخستین حضور سینمایی‌اش بعد از «بورات»، بسیار خوب و تاثیرگذار ظاهر شده، درک خوبی از کاراکتر آدولف پیرلی داشته و همانطور که لازم بوده نقش یک معرکه‌گیر لاف‌زن را با دو لهجه مختلف و با لباس‌های متنوع و جور واجور بازی می‌کند. خانم لاوت هم بیوه‌زنی ست که سال‌ها به سوئینی علاقه‌مند بوده و حتی در طول تمام این سال‌ها کلکسیون تیغ‌های نقره آرایشگری او را نگه داشته و با دیدن مجدد او احساساتش نسبت به او صدچندان می‌شود. قاضی تربین و دستیار شرورش بیدل بم‌فورد (تیموتی اسپال) او را نمی‌شناسند، اما به محض آن‌که از حضور او در شهر مطلع می‌شوند جوآنای زیبا را به جای امن‌تری منتقل می‌کنند.
سوندیهم و هوگ ویلر داستان عبرت‌آموز اخلاقی تیره و تار و تاثیرگذاری از دل این جنون و انحطاط بیرون کشیده‌اند، داستانی سه ساعته که جان لوگان به خوبی و با ظرافت آن را دو ساعت کوتاه کرده تا برای نمایش در سینماها به مشکلی برنخورد. فیلمنامه دیالوگ‌های کم و گزیده‌ای دارد و شخصیت‌های فیلم در جائی‌که ضرورت می‌یابد با هم صحبت می‌کنند، اما عمده پیام متن و درام را آهنگ‌ها و ترانه‌هایی می‌رسانند که برتون با کوتاه کردن آن‌ها و حتی حذف بعضی از آن‌ها در تاثیرگذاری بیشتر آن کوشیده است. او سکانس‌های آوازخوانی را با ظرافت و روانی به تصویر کشیده، اما سعی کرده با کلوزآپ‌های دقیق، تاکید بر محتوا و... از آن‌ها صحنه‌های دراماتیکی بسازد. کما این‌که موسیقی، همواره در فیلم‌های برتون نقش مهمی را بازی کرده، بویژه در فیلم ماقبل آخرش «چارلی و کارخانه شکلات‌سازی». «سوئینی تاد» را می‌توان بهترین کار موزیکال کارگردانی دانست که هیچ تجربه‌ای در زمینه تئاتر و کار روی صحنه نداشته و تقریبا بی هیچ ذهنیت قبلی به سراغ سوژه‌ای رفته و یک قطعه اصیل و جاودانه در تاریخ هنر است. اما چطور بازیگران فیلم توانسته‌اند تقریبا بدون هیچ آموزش قبلی بخش‌های مختلف آوازخوانی و صحنه‌های موزیکال را این قدر طبیعی اجرا کنند؟
جانی دپ بازیگر فوق‌العاده مبتکر، بااستعداد و خوش‌قریحه‌ای ست که برای موفقیت در این فیلم به سبک رکس هریسون در «بانوی زیبای من»، یعنی نیمی آواز و نیمی دیالوگ متوسل شده و با تمرینات سخت کار قابل قبولی ارائه نموده است. هلنا بونهام کارتر هم از این قاعده مستثنی نیست. در هر دو نقشی که آن‌ها بازی می‌کنند نوعی احساس ژرف و عمیق وجود دارد که خودخواسته آن را در وجودشان مدفون کرده‌اند. شباهت‌های ظاهری باورنکرنی آن‌ها –چشم‌های سیاه، موهای پریشان مشکی که آبشاروار روی شانه‌شان ریخته، ظرافت چهره و گونه‌های گودافتاده‌شان- رابطه آن‌ها را تاثیرگذارتر و دوست داشتن‌شان را حتی در جریان این جنایت‌های خونین پررنگ‌تر می‌کند.
میان سوئینی و دشمن دیرینه‌اش قاضی تربین که افراد بسیاری در دادگاه با رای خود حکمش را معلق کرده‌اند، رابطه‌ای منطقی و به نوعی علت و معلولی وجود دارد. هر دوی آن‌ها نظریات‌شان را بیان می‌کنند، اما از سویی خود را از جرم نسبت داده شده مبری می‌دانند و سعی دارند تا از زیر بار گناه‌شان شانه خالی کنند و از مجازات فراری و گریزانند. هرکدام به نوعی براین اعتقادند که همه مردم در زندگی‌شان مرتکب اشتباهاتی شده‌اند و از این رو آن‌ها را سزاوار مرگ می‌دانند و این در مورد هردوی آن‌ها صدق می‌کند. چه در مورد ضدقهرمان داستان و چه درباره گناهکار و مجرم اصلی که باعث و بانی همه این دردسرها شده است! تیم برتون روی سنگین این نمایش و ماهیت جبرگرایانه، متعصبانه و خشن‌اش دست گذاشته تا قدری از هیجان داستان و تداعی‌های مثبت در آن بکاهد.

 

مترجم :‌ پیمان جوادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد